بازخوانی یک مصاحبه بعد از ۴ سال

محمدحسین ۱۶ ساله بود که در بیستم دی‌ماه سال ۱۳۵۹ عازم جبهه شد و به گردان چریکی شهید چمران پیوست. تا سال ۶۱ که به شهادت رسید، گاهی به ما سر می‌زد. در آخرین سفرش به جبهه، در سال ۶۱ وقتی داشت خداحافظی می کرد، گفت: اگر برگشتم برایم به خواستگاری بروید و اگر به شهادت رسیدم، حق ندارید تا پایان جنگ تحمیلی از سپاه یا لشکر یک ریال بابت من دریافت کنید. من هم بعد از شهادتش به وصیت او عمل کردم.

سلام به مولایم مهدی که قلب‌های عاشقان، بی‌قرار و پریشان به عشق آمدنش می‌تپد و سلام به شهدا و امام شهدا که هرآنچه امروز از عشق و محبت سخن می‌رود گوشه ای از دریای عمیق و ژرف طاعت و بندگی آنان و جانبازی و فداکاری‌های آنان است…

 

Minoie_Shahid56SZ01و سلام به شما کاربر و خواننده‌ی  محترم صدای زرند، که بی شک امروز و این لحظه که توفیق مطالعه‌ی این متن را یافته‌اید نظر کرده شهدا هستید و این پرستوهای مهاجر اکنون شما را برای عشق بازی با فکر و روحتان برگزیده‌اند…

 

زمستان سال ۹۱ مصاحبه‌ای با جانباز بزرگوار انجام شده است که جهت بازخوانی در ذیل آورده می‌شود:

 

گفتگو با جانباز ۷۰ درصد، حسن مینویی آچاک پدرشهید محمدحسین مینویی آچاک که ۷۳ زمستان از عمر خود را سپری کرده و خاطرات تلخ و شیرین فراوانی را در سینه نهفته داشت. به نهان خانه‌ی اسرار این پیر سرافراز سری زدیم و لحظاتی با خاطرات او که اکنون شهید شده است همراه بودیم.

 

جانباز ۷۰ درصد حسن آچاک، پدر بزرگوار شهید محمد حسین آچاک که از ناحیه شکم، ریه، کلیه، سر و… دچار جراحت شده بود و ۷۰ درصد جانبازی را در پرونده ی دنیایی‌اش ثبت نموده بودند، از خود و فرزندش چنین بازگو نمود:

 

محمدحسین ۱۶ ساله بود که در بیستم دی‌ماه سال ۱۳۵۹ عازم جبهه شد و به گردان چریکی شهید چمران پیوست. تا سال ۶۱ که به شهادت رسید، گاهی به ما سر می‌زد. در آخرین سفرش به جبهه، در سال ۶۱ وقتی داشت خداحافظی می کرد، گفت: اگر برگشتم برایم به خواستگاری بروید و اگر به شهادت رسیدم، حق ندارید تا پایان جنگ تحمیلی از سپاه یا لشکر یک ریال بابت من دریافت کنید. من هم بعد از شهادتش به وصیت او عمل کردم.

 

در چه تاریخی و در کجا به شهادت رسید؟

 

سال ۶۱ در عملیات والفجر ۱ بر اثر اصابت خمپاره، یک دستش قطع می‌شود و در مسیری که رزمندگان می‌خواستند عبور کنند، یک تله آتش‌زا بوده که محمدحسین خود را روی تله انداخته و به بچه‌ها می‌گوید از روی من عبور کنید. به این ترتیب محمدحسین ضمن شهادت، پیکر مطهرش کاملاً سوخته بود.

 

آیا شما بلافاصله از شهادت او مطلع شدید؟

 

ما بلافاصله از شهادت او باخبر شدیم ولی جنازه اش را نیاوردند. ۴۰ شبانه روز من آرام و قرار نداشتم. بعد از ۴۰ روز یک شب در خواب دیدم که خطاب به من گفت: بابا من در یک سردخانه در تهران هستم چرا نمی‌آیی مرا ببری؟

صبح روز بعد به تعاون سپاه رفتم و گفتم که نامه‌ای به من بدهید می‌خواهم بروم و جسد پسرم را بیاورم. به من گفتند: پسرت سوخته، حتی استخوان هایش هم سوخته. گفتیم: ولی من خوابش را دیدم. او در سردخانه بود و از من درخواست کرد که بروم او را بیاورم و باز گفتم: من پول و امکانات نمی خواهم، فقط معرفی نامه‌ای به من بدهید. نامه را گرفتم و با اتوبوس به تهران رفتم. روز بعد ساعت ۶ صبح تهران بودم. سردخانه، پشت میدان توپخانه بود. به آن جا رفتم و عکس پسرم را نشان دادم و جویای او شدم. به من گفتند: ما شهید داریم ولی این شهید که شما عکسش را آورده اید، این جا نیست. آلبوم بزرگی از تصاویر شهید را آوردند به من نشان دادند.آری درست می‌گفتند: عکس محمدحسین بین آن عکس‌ها نبود. گفتم: من خوابش را دیده‌ام. پسرم در سردخانه است اجازه بدهید خودم جستجو کنم. مرا به سالن بزرگی بردند که تعدادی شهید آن جا بود. به نظر می‌رسید شهدا مربوط به همان روزها بودند. گفتم: پسر من چهل روز پیش شهید شده، مال این روزها نیست. مرا به سالن دیگری بردند که آن جا شهدا را در پلاستیک پیچیده بودند و اسم نداشتند. به لطف خدا بعد از عبور از کنار پیکر مطهر ۵ شهید، به جنازه‌ای رسیدم که بی‌اختیار پاهایم در مقابلش بی‌قوت شدند. گفتم: روی این شهید را باز کنید. باز کردند و روی جسد سوخته او نوشته بود: «شهید محمدحسین مینویی آچاک». با دیدن پیکر سوخته‌اش، بیهوش شدم. مرا به هوش آوردند و پس از تحویل جنازه‌ی شهید؛ عازم کرمان شدیم. دیدن آن صحنه خیلی روی روح و روان من اثر گذاشته بود؛ به طوری که ۲۰ روز در بیمارستان شهید بهشتی کرمان بستری شدم تا کم‌کم حالم بهبود پیدا کرد.

 

شما خودتان هم رزمنده و جانباز هستید؛ لطفاً در این مورد توضیح دهید

 

بله، سال ۶۵ من نیز تصمیم گرفتم به جبهه بروم. در بیستم دی‌ماه سال ۱۳۶۵ دقیقاً روز و ماهی که چند سال قبل پسرم در آن تاریخ به جبهه رفته بود، اعزام شدم. هنگامی که در اهواز می‌خواستند نیروها را در گردان‌ها تقسیم کنند، حاج قاسم سلیمانی فرمانده وقت لشکر ثارالله به میان جمع نیروها آمدند و گفتند: ما نیروی رزمنده نیاز داریم. من که به عنوان راننده اعزام شده بودم، بلند شدم و گفتم: من به عنوان راننده اعزام شده ام. یک نفر از جمع مرا به عنوان پدر شهید به سردار معرفی کرد. حاج قاسم از من پرسید: آیا آموزش نظامی دیده اید؟

من خندیدم.

گفت: چرا می خندی؟

گفتم: هنوز شما به دنیا نیامده بودی، من در مرز خسروی (مرز مشترک استان کرمانشاه با عراق) سرباز بودم و خدمت می‌کردم.

به هر حال، به گردان خط شکن معرفی شدم.

فرمانده‌ی ما (شهید) حاج احمد امینی بود. در منطقه طلائیه آموزش‌های تکمیلی را دیدیم. بعد از مدتی به ما مرخصی دادند و به کرمان آمدیم. در کرمان متوجه شدم که عملیاتی در پیش است و می‌خواهند که من در عملیات شرکت نکنم. برای همین مرا به مرخصی فرستاده‌اند.

بلافاصله روز بعد به منطقه برگشتم و بچه‌های گردان را پیدا کردم. به فرمانده گردان گفتم: من آمده‌ام بجنگم و شهید شوم. چرا مرا از سر خود باز کردید؟

شبانه ما را به جزیره‌ی مجنون منطقه عملیاتی بدر بردند.در آن جا فرمانده گردان به من گفت: من خوابی دیده‌ام که بهتر است تو پشت خط باشی.

به او گفتم: تو زودتر از من مجروح می‌شوی و من شهید نمی شوم. می‌دانم که به سختی هم مجروح می‌شوم به عقب برنمی‌گردم.

عملیات شروع شد. بارانی از تیر و خمپاره بود. نیرویی را دیدم که خمپاره سرش را قطع کرد و تن بی‌سرش در حال حرکت بود. اسمش یادم نیست. ولی از بچه‌های زرند بود. روز بعد من و تعدادی دیگر از بچه‌ها در یک خاکریز گیر افتاده بودیم.

یکی از بچه ها گفت: اگر بتوانیم سنگر کمین دشمن را نابود کنیم، جان سالم به در می بریم.آرپی‌جی را برداشتم روی خاکریز رفتم.گلوله‌های دشمن بی‌امان به سمت من می‌بارید. چند گلوله به من اصابت کرد. یک خمپاره کنارم به زمین خورد. افتادم و بیهوش شدم. بعد از ۲۰ روز به‌هوش آمدم. در بیمارستانی در تبریز بستری بودم. ترکش خمپاره به سر و شکم و پای من اصابت کرده بود. دقیقاً ۱۲ فرودین ۶۶ به‌هوش آمدم. از آن تاریخ به مدت ۴۷ ماه مرتب تحت درمان بودم. ۸-۷ بار به اتاق عمل رفتم و تا سال گذشته پزشکان هنوز از سر من ترکش خارج می‌کردند. در حال حاضر نیز بدنم پر از تکه‌های ریز ترکش است.

 

جانباز۷۰ درصد زرندی در سه‌شنبه نوزدهم شهریورماه سال ۱۳۹۲به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

 

Minoie_Shahid56SZ02 Minoie_Shahid56SZ03

 

انتهای پیام/ فاطمه مینویی