شهیدان زرند

زندگینامه شهید عباس رحمانی

شهید عباس رحمانی از شهیدان شهرداری زرند می باشد.

صدای زرند،ما زرندیان هرچه داریم از خون همین شهدا داریم.شهیدان مقام بالایی پیش خدا دارند.همواره باید راه شهدا را پاس بداریم و ادامه بدهیم.

»نغمه ملکوتی عشاق را جز عاشق نمی تواند بفهمد اگر عاشق باشی خواهی دید که نغمه های پرندگان وادی عشق چیزی جز شهادت نیست«

  »شهادت طلوعی است که غروب ندارد گرچه  اهل ظاهرآن راغروبی غم انگیزخوانند«

»دربوستان باغ ولایت گلی خوشبوتر از شهید نیست«

ابتدا تا انتها

شهید عباس رحمانی نعیم آبادی در تاریخ ۱۲/۱۲/۱۳۳۷ در روستای نعیم آباد از توابع زرند کرمان و در خانواده ای متوسط دیده به جهان گشود . پدرش محمد و مادرش کبری نام داشت . وی چهار خواهر و دو برادر داشتند . دوران ابتدائی را به صورت شبانه در مدرسه مولوی زادگاهش به مدت سه سال گذراند و به مدت پانزده سال به قالی بافی مشغول بود و بعد از آن به کارهایی چون بنائی و برق کشی ساختمان پرداخت وی از خدمت سربازی معاف شد و در تابستان سال ۱۳۶۰ با صدیقه بغیاری ازدواج نمود که حاصل آن سه پسر به نامهای رضا ، علی ، اسماعیل ودوختر به نامهای طیبه وبتول بود که علی و بتول دو قلو می باشند . فرزند آخر شهید رحمانی اسماعیل نام دارد که شش ماه بعد از شهادتش متولد شد که نامش را خود قبلاً تعیین کرده بود .

بعد از ازدواج مدتی در معدن مشغول فعالیت شد که با فوت چند نفر در حادثه ریزش تونل به دلیل اصرارهای همسرش انصراف داده و بعد از مدتی در سال ۱۳۶۴ در قسمت تعمیرگاه خودرو شهرداری زرند مشغول به فعالیت شد و برای گذراندن دوره چهل روزه آموزشی اجباری از طرف شهرداری به منطقه دشت خاک اعزام شد حدوداً به مدت یکسال در شهرداری زرند به انچام وظیفه پرداخت .

شهید رحمانی نعیم آبادی در تاریخ ۱۰/۷/۱۳۶۵ به صورت دواطلبانه از سوی بسیج به منطقه شلمچه اعزام شد و در جبهه در سمت آرپی چی زن با دشمنان به نبرد پرداخت سرانجام شهید عباس رحمانی نعیم آبادی در تاریخ ۱۹/۱۰/۱۳۶۵ در عملیات کربلای پنج در منطقه عمومی شلمچه بر اثر اصابت ترکش به گلویش رسالت مهم تربیت فرزندان را به همسرش سپرد و خود به دعوت حق لبیک گفت و شربت شهادت را نوشید پیکر پاکش را پس از تشییع در زادگاهش به خاک سپردند .روحش شاد ویادش گرامی باد .

یادنامه

اول صاحبخانه بودن : تابستان سال شصت بود و بعد از جشن ازدواج با همسرش به مدت شش ماه در یکی از اتاق های خانه ی پدری سالکن شده و در این مدت با دست خود خشت هایی را ساخت و توانست دو اتاق بنا کند و همسرش را که فرزند اولش را باردار بود ، در زمستان سال شصت به خانه ی خودش بیاورد . شب اولی را که در خانه ساکن شده بودند همسرش خوب به یاد دارد شب سردی بود ، دستشان خالی بود ودرها فاقد شیشه ، سرما مجال خواب نمی داد . چند پلاستیک را جایگزین شیشه ها کردند و بالاخره خوابیدند . نصف شب با شنیدن صدای عجیب و کمی وحشتناک از خواب پریدند و متوجه شدند یک نفر محکم به پلاستیکها می کوبد . همسرش که از ترس نزدیک بود سنگ کوب کند ، مانع می شد که عباس از او فاصله بگیرد ، اما او با ادامه دار بودن ضربه ها ، همسرش را به آرامش دعوت کرد و خود در را باز کرد و در مقابلش پیرمردی را دید که می پرسد : ساعت چنده تا آب را به زمینش هدایت کند ؟ ولی امان از مشکل شنوایی پیرمرد که تا خواب را از چشم آنها نربود دست بردار نبود

بهترین پزشک : فرزند اولش پسری بود به نام رضا که شدیداً سرما خورده بود ، برای درمانش به پزشکان زیادی در زرند و کرمان مراجعه کردند اما داروها و مطب رفتن ها فایده ای نداشت . بعد از کلی دردسر عباس گفت که پزشکی را می شناسد که درمان رضا به دست او امکان پذیر است ، فقط مشکل این است که ویزیت ومعاینه بیمارانش را در مشهد صورت می گیرد . با آماده کردن مقدمات راهی سفر به مشهد شدند رضا از شدت تب می سوخت و دیگر صدایی از حنجره اش بیرون نمی آمد به مسافرخانه رفتند و اتاقی گرفتند و رضا را حمام کرد و پیراهنی مشکی فراهم کرد و تن فرزندش کرد و علی رغم اصراهای همسرش مبنی بر مراجعه به پزشک گفت : اول به حرم می رویم ، بعد از زیارت رو به همسرش کرده با چشمانی که هاله ای از اشک آنها را پوشانده بود گفت : پزشکی که گفتم اینجاست خواسته ام را گفتم : بقیه اش با اوست … به مساخانه برگشتند همان شب رضا کوچولوی آنها عجیب خوابید و فردای آنروز دیگر اثری از بیماری اش نبود . به مناسبت شفای فرزندش نذر کرد تمام طول محرم رضا را مشکی پوش نماید . و هنوز بعد از سالها نذر پدر ادا می شود و رضا سرتاسر محرم مشکی پوش عزای حسین (علیه السلام ) است

خواب قبل از شهادت :آخرین مرخصی اش بود و دو شب قبل ازبرگشتن به جبهه همسرش نگاهی به او کرد . خواب بود اما عرقی سرد بر چهره اش نشسته بود . بیدارش کرد و پرسید : چه شده ؟ گفت خواب می دیدم فعلاً صلاح نمی دانم برایت تعریف کنم روز بعد خواب را برای دایی همسرش تعریف کرد و از او خواست وقتش که رسید برای همسرش بازگو کند . بعد با همسر و فرزندانش برای خرید مایحتاج زندگی راهی شهر شدند ، در راه بازگشت به خانه انگار در یکی از روستاهای اطراف مراسم شادی برگزار بود ، جاده شلوغ شده بود یکی از ماشینها منحرف شد و جلوی موتورش پیچید و باعث شد تا با فرزندانش به جوی آب پرت شوند . همسرش که به طرف دیگری پرت شده بود به سختی از زمین بلند شد و با مشاهده ی وضعیت موتور سراسیمه به طرف شوهر و فرزندانش آمد تا جویای حالشان شود . مردم هم در این هنگام جمع شده بودند ، تا آنان را به بیمارستان اعزام کنند ، اما او در آرامشی وصف ناشدنی گفت : اینجا جایی نیست که من آسیبی ببینم خط مقدم منتظر من است . بعد فرزندانش را بلند کرد و جمعیتی را که مبهوت به او می نگریستند را ترک کرد .

تنها شد : روز بعد وقت اعزام به جبهه بود، نگرانی در چهره ی غمگین و خسته ی همسرش موج میزد . شهید برای آرام کردنش گفت : اگر کسی به تو گفت مرا به اسارت برده اند یا قطع عضو شده ام یا حتی کوچکترین زخمی ، باورنکن ، مطمئن باش سی ویک روز دیگر به سلامت برمی گردم و رفت …

درست بعد از سی و یک روز در دل بیقرار همسرش غوغایی برپا بود ، نمی دانست چه اتفاقی قرار است بیفتند و این بیشترش عذابش می داد . بارها خودش را سرزنش کرد و دلداری های مادرش که در نبود شوهرش یاور و مددکار دلسوزی برایش بود  هم اثری نداشت . دلشوره ای عجیب به جانش افتاده بود ، خوب می دانست تنها دیدار شوهرش او را آرام خواهد کرد . احساس می کرد خیلی نزدیک شده ، حدس می زد در راه آمدن به خانه شاید اول به خانه ی برادر بزرگترش برود ، دیگر تحمل نداشت ناگهان چادرش را سر کرد و از خانه بیرون زد هوا سرد بود ولی نمی توانست او را از رفتن منصرف کند . شوق دیدار توام با دلشوره امانش را بریده بود . تا خانه ی برادر شوهرش یک نفس دوید وقتی به آنجا رسید در را باز کرد و دید همه ی فامیل جمع هستند و زانوی غم بغل کرده اند . نمی دانست چرا اما حس می کرد قلبش درون سینه ی تنگش خیال ماندن ندارد نفس نفس می زد دیگر نای ایستادن نداشت انگار دنیا دور سرش می چرخید و یک دفعه همه جا تاریک شده بود وقتی چشمانش را باز کرد مادر ، دایی و برادرش بالای سرش بودن از چشمان پر اشک مادر و دلهره ی اطرافیانش فهمید دیگر عباسش را نخواهد دید . اما نمی خواست غم بزرگ عدم حضور او را در باورش بگنجاند زیرا می دانست بعد از او تنها عهده دار تربیت فرزندانش است و بار سنگین زندگی در جوانی بدون یاری دلسوز و مهربان چون او پیرش خواهد کرد خوب می دانست بی کس و تنها شده ، می ترسید تاب نیاورد ، انگار به یکباره همه امید و آرزوهایش رنگ باخته بود ، در دلش غوغایی پاییزی بدون انتظار بهار بر پا بود ، اشک در چشمانش حلقه زده بود ، می خواست فریاد بزندو عباسش را صدا بزند تا او بیاید و به این کابوس پایان دهد اما بغض سنگین ناجوانمردانه را گلویش را بسته بود خاطراتش با او مثل یک فیلم جلوی چشمانش رد می شد ، ناگهان رو کرد به دایی اش جویای خواب شب قبل از رفتنش شد ، وقتش رسیده بود او باید می گفت و چنین گفت : خواب دید که در هنگام سوار شدن به قایق با اصابت ترکش به گلویش به شهادت می رسد . زمانیکه علت شهادتش را از بنیاد شهید و همسنگرانش پرسیدند ، درست همان بود که خواب دیده بود . عباس به رستگاری رسیده بود و همسرش در فراقش می گریست و جز خدا دیگر پناهی برای سالهای تنهایی پیش رو نداشت و این چنین سالهای سخت زندگیش آغاز شد.