شب های همیشه یلدا

هوا تاریک شده بود و پیاده روها شلوغ تر از همیشه بودند.

شب های همیشه یلدا

صدای زرند : هوا تاریک شده بود و پیاده روها شلوغ تر از همیشه بودند.

 

معصومه دست مادرش را محکم گرفته بود و با عجله پا به پای مادر سمت خانه میرفتند.

 

 

عصر روز شنبه بود و مادرش میخواست که امشب کمی زودتر به خانه برسند تا شاید چیزی برای شام امشب آماده کند.

 

 

مادرش خسته بود، خسته از روزگار، خسته از این همه تنهایی بین این همه همنوع ! همنوعانی که سر در گریبان دارند و از آدمای اطراف خود قافلند. خسته بود از این همه دویدن ها و باز نبودن ها ! خسته از کار در این خانه و آن خانه و خسته تر، از جیب همیشه خالی بود.

 

 

مادر دغدغه ی شام امشب را داشت و سمت خانه میرفت و اما معصومه دست در دست مادرش راه میرفت و نگاهش را پشت ویترین رنگین مغازه های شلوغ جا میگذاشت. دخترک این هفته درمدرسه صحبت شب یلدا را از زبان دوستانش شنیده بود.همه میگفتند انگار شب یلدا طولانی ترین شب سال است و همه تو این شب شادند و خوشحالند و دور هم خیلی چیزها میخرند و میخورند .

 

 

اما برای او همه ی شبهای سال طولانی بود ولی کمتر شبی آنها شاد بودند و چیزیهایی برای خوردن داشتند .

 

 

برای معصومه دختر بچه ی هفت ساله که بابائی ندارد و مادر همیشه بار زندگی را به دوش میکشد و دنبال کلفتیست, شب یلدا معنایی ندارد . برای او که هیچوقت سفره ی رنگی ندیده است شب یلدا رنگی ندارد .

 

 

” جز خدا هیچکس به فکر ما نیست ” این جمله ای بود که همیشه از زبان مادرش شنیده بود و کم کم با بزرگ شدنش بیشتر معنایش را میفهمید و حس میکرد .

 

 

به راستی اینگونه خانواده ها چرا جز خدا هیچکس را ندارند !؟ پس بندگان خدا چه !؟ آیا ما هیچ مسئولیتی نداریم !؟

 

 

چرا غافل شدیم ؟چرا باید شب ها شکم خانواده های محتاج خالی باشد و فردای شب یلدا همه ی سطل های زباله شهر پر باشد ازغذا و میوه های اسراف شده !؟

 

 

آیا خداوند در قرآن نفرمود : ایمان به من ندارد ، کسی که شب سیر بخوابد ولی همسایه ‌اش گرسنه باشد .

 

التماس دعا

 

انتهای پیام/